اشعار فرزانه شیدا در کتاب
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ●
● بخش نهم●
۱_ ●
ــــــ نگاهی باز( رهائی) ـــ
بخود گفتم دمادم
لحظه در لحظه:
نگاهی باز
باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم
سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید
تیره گی های دلم را
روشنی بخشد
و یکبار دگر
از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی
همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها
از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید
سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من
دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم :
زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس
در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر...
که تا گریم بسوز عشق خود
همواره بی پروا,
رهایم کن
که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن...
که آزاد ورها یکدم بیآسایم
____ف.شیدا _____
۲ ●
___ « آب رونده (رود جاری)» ____:
بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!
...
بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
ولی زین« ره », نبرده ره بـجائی
...
به من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده
...
تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو , ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی, زمانی
...
چنین گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان
...
چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
....
نشستم بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
....
بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِ افسرده , جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!
...
همی گفتم براو از سینه ی ریش
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم , چه آید عاقبت پیش!؟
....
به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!
...
لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم
نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
...
نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
...
اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش
...
نگه کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز
...
زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری
...
که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
!
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
....
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )
...
نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو ! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گووو! *
شنبه دیماه 1362
____ فرزانه شـیدا ___
۳●
______ « فارسی شکر است»: ______
جان من ! , تو, ...سخن بگو آنسان ...
که بگوید ز کشورت *(ایران *)
بس کن این واژه های بی معنا
تا نگشته زبان تو ویران
با چنین واژه های پوشالی
جمله های تهی وبس خالی
پارسی زبان چه دارد باز
تا کند با زبان خود, حالی!!
جان من از «عرب »بپرس این را ...
باهمان « خارجی » بگو جانا ..
در کدامین کلام خود دارید
جمله ای از زبان ساده ی ما
نروژی هم بجای «فرزانه»
خوانده مارا «فُسان!» چو افسانه!
نام فامیلم:«عبدحق » بوده...
خوانده : «*آ . هَ ک »* مصالح خانه!!
ما نگفتیم دلخور ورنجور
که چرا خوانده ای مرا اینجور؟؟!!
جای آن دیده ام که ایرانی
خوانده ما را «*فِرند» وُچشمم کور!
چونکه ما کِی شکایتی کردیم؟
از غمش کِی حکایتی کردیم؟
من کنون با تو ساده میگویم
به« زبان » ما « خیانتی »کردیم!!
هر گز از این زبان مشو نومید
بگذر از «غرب. واژ ه های» جدید
« فارسی» در زبانِ خود زیباست
جستجو کن ! مکن شک و تردید
هرکه بر این « زبانِ دل» دل بست
خود بگوید که « فارسی» , شکر است
هرکه در قلب خود « وطن» دارد
کی به آئین خارجی پیوست؟!
تبصره ها:
(* « فرند» به زبان انگلیسی معادل
« دوست» در زبان فارسی )
(* آهک= از مصالح ساختمانی خانه
19.11.2009 اسلو /نروژ
جمعه 29 آبان ماه سال 1388
____ فرزانه شیدا____
۴●
___و کسی نیز بما گوش نکرد ....!____ :
گفتی وباز شنیدم که دلت ,
سخن از دلتنگی ست ..
سخن اینکه سکوت
در دلت باز شکست
وتو گفتی با دل...
هرچه در قلبت بود...
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود....
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ما،
مینالد ومیگوید باز...
کس به یک چشم ونگاه ،
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد،
من که فریاد زدم با دل خویش
منکه گفتم همه اندوه دلم ،
منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی
واژه در واژه به تکرار امید...
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری...
پای اندوه دلم باز کشید...
وهنوزم که هنوز... ب
یصدا مانده دلم...
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن...
باهمه دفتر و گفتار وکتاب.
هیچکس گوش شنیدن که نداشت
هیچکس غصه عالم که نداشت
همه کس غرقه به خویش
...غرقه در دنیائیست
که درآن یاد دگر مردم دهر...
رفته دیگر ازیاد
ومن افسوس ...خدا...
ازچه رو اینهمه غم را بدلم
/...باز کشم
من که هر فریادم ....
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم اشک و...
به دل خون دادم
....
ما چه گفتیم مگر,
جز حقیقت جز عشق...
جز محبت.... خوبی ...
ما فقط
قصه تکرار همان دیروزیم,
« شنوائی »به جهان
نیست که نیست
....
رمز ویران سکوت ...
عاقبت بر لب من نیز نشست
وسکوتم پس ازاین ...
نه به فریاد و قلم...
نه به اشک ونه به آه...
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکِرارم ...
تو فقط تکراری...
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من...
دل من... پرشده از گفتنها،،
،، دل من پرشده از گفتنها،،
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
ـــــ از: فرزانه شیداــــــ
۵●
____ ( تاراج ): ____
تمام عمر من رفته به تاراج
بدریای غمی در دست امواج
منم پادشه غمها که صد غم
زذُّ ُر اشک من بر سر نهد تاج
چنان وامانده در دنیای دردم
که بر غمهای دل هم ، میدهم باج !
به غم گویم برو حتی دمّی چند
رهان پای مرا از دام این بند
روا کن بر دلم شور ونشاطی
که بر لبها نهم یک لحظه لبخند
من آخر عاشقم ؛ رحمی بدل کن
دلی غرق محبت ، آرزومند
مخواه از درد وغم ، گیرم تباهی
بگو آخر چرا !؟ با چه گناهی؟؟؟!
نهادی تاج غم بر سر ز اشکم
رساندی سینه را درغم به شاهی
چنان در غصه ها بودی کنارم
که آواره شدم ، در بی پناهی!
ولی غم گویدم : جانم فدایت
توبا آن اشکها آن گریه هایت
چنان زیبا فشانی و اشک غم را
که نا گیرد کسی در غصه جایت!
چو از غمهای خود لب میگشائی
مرا زیبا نمائی در روایت !
بهر کس هم غمِ دوران نیآید
چه کس آغوش خود بر غم گشاید؟!
من اما ، در دل تو خانه دارم
مرا دوری تو هرگز نشآید!
من آخر عاشق قلب تو هستم
مرا اشک تو عاشق تر نمآید!
تو که خود عاشقی دانی که عاشق
نمیخواهد شب هجران بیآید
...
سیه بختی من اینجا چه پیداست
که در دنیا فقط غم عاشق ماست!!!!
نکرده ترک دل از شور عشقش
وجودش درنگاه وچهره پیداست!
غم آنسان کرده جا در سینه من
که در خندانی لب هم ، هویداست!!!
عجب بر طنز این دنیای جانی
که با غم ، قاتل این قلب شیداست!!!
دلم سوزد ولی بر غصه و غم
چو مجنون غمزده در کُنج اینجاست!
بیا ای غم به آغوشت بگیرم
که قلبت همچو من غمگین و تنهاست
عجب!!!... گویا حقیقت را تو گفتی!
دل ما مهربان با رنج دنیاست!
۱۳۶۲/۳/۱۵ خرداد
ــــ فرزانه شیدا ـــ
۶●
_____« خود» _____
نه در خودغرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود را»
بباید درجهان « رشتن »
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
شنبه 7آذر 1388
______ فرزانه شیدا ______
● ۷
ـــــ شبح دوست ـــــ
شایسته همان است که با قلب غمینم
کنجی روم وگوشه ی دنجی بگزینم
دوری کنم از مردم بدخواه وستمگر
با درد خودم یّکه وتنها بنشیم
با دوست نگویم غم دلدادگیم را
پنهان بنمایم زهمه سادگیم را
در حال خودم باشم ودر عشق بسوزم
خود چاره کنم تیره گی زندگیم را
تا هر سخنی بر دل افسرده نتازد
این نیش زبان , قلب مرا تیره نسازد
نیشم نزد «مار دوسر» در شبح دوست
افسرده دلم بیشتر از پیش نبازد!
12/4/1361 تیرماه
___ فرزانه شیدا____
۸●
___ سکوت: ___
گفته ام من سکوت وخاموشی
بهتر ازاینکه در سخن کوشی
نزد مردم سخن بکن کوتاه
خاصه در نزد مرد جوشی!
بهتر آدم کناره ای گیرد
خلوت جاودانه ای گیرد
ورنه انسان دائما مغرور
هردم از توبهانه ای گیرد
بهتر آدم بوّد بحال خودش
تا که راحت کند خیال خودش
یا چو مرغی که شد اسیر قفس
سر گذارد به زیر بال خودش
« گربوّد همکلام تو نادان
داغ تلخی گذاردت بر جان
چون خوری ضربه ای ز هر صحبت
لاجرم حرف خود کنی پنهان
پس همانه بّه که بی سخن مانی
تا زنیشش بدر بری جانی
ورنه آنکه زند دم از دانش
می خراشد دلت به نادانی
درجهان مردم زخود خرسند
که غریق غرور خود هستند
با غرور وتکّبر بیجا
می زند هرکجا بتو لبخند!
پر صدا پر طنین ولی خالی
طبل دارد اینچنین حالی
شخص خودخواه همچون آن طبل است
گرچه در شکل وظاهر عالی!
با چنین مردی سخن تو مگو
خاصه یاری زآن میان تومجو
تا بخواهی بوّد زیان وضرر
یاری مردمی چنین بدخو!
« حرف » دارد بخود دونوع معنا
از کنایه زنان بکن پروا
با گروهی« چنین »سخن تو مگو
گر بمانی به عالمی « تنها» !
آنکه گیرد زتو همی ایراد
بی سبب میزند سرت فریاد
خود پراز عیب وپر زاشکال است
ارزشی هم باو نباید داد !
آنکه دائم سرش بکار تواست
خوارتر, زدانه ای چو « جُو» است
آنکه دیده بخود سروسامان
آدمی در هدف میانه رواست
آنکه خود زندگی خوبی داشت
توشه ای هم ز زندگی برداشت
حرمت خود ودیگری را نیز
حرمت زندگی خود پنداشت !
هرگز از او «ستم» نمی بینی
ظلم واوندوه غم نمی بینی
لیک درمیان تمام مردم دهر
« آدم بد» تو کم نمی بینی!
1362/9/16 چهارشنبه
___فرزانه شیدا _____
۹●
____« لحظه ی خط خوردن.... »: ___
صبح است ... صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
بیرون درمیان ِخانه های
سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر...
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرا م نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را
زمزمه میکند و....
خورشید اما، ... هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد....
واندیشه ها...
آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!...آرامم؟
یا...
در التهابِ همیشگی ِچگونه زیستن !
سردرگمم؟!....پریشانم؟
یادربُن اندیشه ی خویش ،
...بی تفاوت!...نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یا نخواهم
..صبح زندگی ست
وآغازها...!
بی هیچ تآملی
...باید بود!
باید بود, تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388
__سروده ی: فرزانه شیدا __
۱۰●
_____« حدیث بودن »______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است
...
سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !
...
من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !
...
نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
....
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
....
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
....
مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است
____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____ ●
۱۱●
____« در پی خویش»____:
کوهساری سنگی در غروبی غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!
آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم!
آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار( مرا) داد زنم!!!
من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه ی خود کردم!!!
لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد و فغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم ...همچنان آشفته؟
و ز بودن خالی!!!
اثری از من ِ من نیست چرا؟؟؟؟
در پی چیست که میگردم من؟!
کوله بارم خالیست ...
از امیدی که مرا راه برد!!
و من اما مغموم... بی هدف سرگردان
همچنان در راهم
و به شب نزدیکم..!
لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره ی او
...سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دُزدد
و سکوتش گوئی
...بر فغان دل من میخندد!
از منِ ِ من اثری نیست ولی !
در من اما طپش بیهوده ست
در تلاشی مغموم
رفتن و جُستن خویش!!!
و من آخر ز چه رو همچنان در راهم
با کدامین شوقی راه شب می پویم
کوله بارم خالیست...
از امیدی که مرا راه برد
___" سال 1374ف.شیدا ●
●۱۲
___« گذر های زمان »:_____
این گذر های زمان
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود
قصه تکرار همان
قصه ی دیروز وُ ...
کسان دگر است
ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگر...
زندگی را
همه بازی کردیم!
تا بدانیم همه ,
گذر ازاین دنیا ،
گذری بیش نبود!
گذری بی برگشت !!
گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده
گذری بیش نبود !
گذری بی برگشت!
نه بدان گونه که می باید بود!
و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی؟
خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست
چه به ثروت باشد ،
چه بدانستن علم!
گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست
و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباداست
ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .
هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۴
___فرزانه شیدا-fsheida____
۱۳●
ـــــــــ● بی غم ●ـــ
هرگز نشود قلبی بی درد و رها باشد
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بُود روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
او را که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج و غم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی به دعا دارد
نجوای دلش هر شب ره سوی خدا دارد
در این گذر شبها هر دل که جلا گیرد
در خلوت تنهایی تقوای خدا گیرد
چون آینه ای گردد آن سینه که غمگین است
آن دل که جلا گیرد دلبسته به آیین است
آیین خداوندی هر دردی و غمی پوشد
بینی که به یکباره دل در ره حق کوشد
هرگز نکند مأوا یزدان به دل جاهل
آن دل که خدا دارد خود بوده دلی عاقل
تدبیر خداوند است قلبی چو شود غمناک
دل می شود از تقوا چون چشمه زلال و پاک
____ فرزانه شیدا _____
۱۴●
_____همدل _____
همدلی میبینم ,
همدلی را که مرا میخواند
ودرون دل من , میبیند
وبه همراه دل من جاری ست ,
تا بدریای محبت ریزد
همدل وهمراهی ,
که زمن دور وُ ,
بمن نزدیک است
وچه نزدیک به او,
این دل ماست.
... می شناسد دل من...گرچه حتی
زنگاهم دور است
گرچه حتی که ندیده ست مرا
لیک انکار دلم همچو کتاب
پیش روی نگهش , باز شده ست
.مرا میخواند ...
ومرا میخواند.
غربتم دردی نیست
اگر از غصه ی دوری باشد
غربتم
غربت دلهای بسی غمگین است
که مرا یاری آن نیست
که یاور باشم
وبدینگونه دلم می بیند ,
که چه دستم کوتاه
وچه در مانده بجا مانده , دلم!
غربتم غربت نیست
گر تو همپای دل من باشی
و به هر روز و شبی
تو بخوانی دل ما را ,از دور
غربتم غربت نیست
چونکه یک یاور دیرینه مرا
همراه است ...
یاوری دور از من....
لیک با دل همراه ...
لیک با دل همراه ...
___ ف.شیدا / 1386___
۱۵●
ــــــــ گاه باید ـــــ
گاه باید رنگین کمان بود درنگاه نور
گاه یک قلم بر چهره ورق
گاه تصویری با نقش یک لبخند
گاه ایستاده در متن منظره ای
گاه گامهائی در راه
گاه نشسته آرام در کنار چشمه ای
اما... در راه زندگی
همواره پس از سکون در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط
...
زیستن را باید سرود به واژه های نو
بودن را بایست زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای
...
می بایست زندگی و طبیعت را
به نقش حضور خویش عادت داد
بودن را باید بود
زیستن را باید زیست
چون جوانه های سبز بر درخت زندگی
...بهار در راه است
بهار درون خویش را پیدا کن
__ف.شیداجمعه 10 خرداد1387 __
۱۶●
____ « هستی ومستی »: _____
در هستی ومستی به غم دلی نشستی
شکری زخدا که همچنان ,هستی ومستی
بگذارو وبرو, زینهمه غمبه روزگارت
تا آنکه نبینی به غم دلی شکستی
آری تو برو, از غم دل روی بگردان
تا آنکه ببینی ز غم دلت گُسستی
___ 15 اردیبهشت 1387/ ف.شیدا ___
۱۷●
___ پشیمانم! ____
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ...
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی
...
کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل...
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم...
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ...
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی
...
کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل...
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم...
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
پشیمانم!
چهار شنبه 4 آذر 1388
___ فرزانه شیدا ____
۱۸●
____ آیینه ___
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم، سوز غم بود
در کنارنگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شد و بر غم افزود
ای توآیینه های صداقت
رنگ غم راز چشمم برون کن
سوزش سینه راازنگاهم
کم کن وعشق او را,فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره وسرگریبان عشقم
راه دیگر, ندیدم بدنیا
هر کجا رفته وهرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش وگو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای درکنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توو دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
" عاشقی "بوده تنها گناهت
گفته ای روح خودرا مبازی
بّه , که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه حق چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
۱۹●
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »
...
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
___فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388 ___
۲۰ ●
ـــــ نثری :در غفلتی زیستن ــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود...در نگاهی همواره در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را... در طلوع وغروبی شادمانه ... لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست...اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن " زندگیست "!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند... ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن ...خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن... همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقشآرمانهای او بود و بس !...خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی ...غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت ...,کمتر فخر فروخت...وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد...که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ....هر روز ... هر روز ... هر روز .پنجشنبه 1386/09/20
____ نثری از فرزانه شیدا ___
● پایان اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ در بخش نهم●
نظرات
ارسال یک نظر