● اشعار فرزانه شیدا درکتاب ●:
بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
● بخش پنجم
¤ به شیدائی کسی فرزانه ات نیست* ¤
برودیگر مرا حرفی بلب نیست
دلم میمیرد اما بر تو تب نیست!
برو کین ساحل ما موج غمهاست
مرا طوفان غم در سینه برپاست
برو... حتی نمیگویم که بازآ
نمیجویم ترا ...دیگر بفردا...
برو دیگر نمیگیرم نشانت
زخاطر میبرم آن دیدگانت
مرا از اوج عشق وشور وشادی
فرو بردی به قعرنامرادی
مرا از آن بلندای محبت
رساندی تا سیاهی های محنت
کنون همچون غریقی کنج ساحل
فتادم از غمت غمگین وبیدل
مرا این عاشقی تا غم کشانده
ولی حرفی دگر بر لب نمانده!
اگر این تک نفس هم بی تو سرشد
بدان عشق توهم از سر بدر شد
کنون دیگر برو حرفی مرا نیست!
خدای ما ...زقلب ما جدا نیست
خود او درمان کند اندوه دل را
اگرچه مانده ام غمگین وتنها!
چو نومیدی بدیدم از تو هم نیز
دگر صبرم شده از غصه لبریز
برو دیگر نمیخواهم بمانی
ولی باید فقط اینرا بدانی:
کسی هرگز چو من دیوانه ات نیست
به ؛ شیدائی؛ کسی ؛فرزانه ات ؛ نیست!
برو با قلب ما هم بی وفا باش
توهم چون دیگران جور وجفا باش
برو این زندگی را جستجو کن
تمام زندگی را زیر ورو کن
برو از کف بده این قلب ما را
نمی یابی چومن دیگر بدنیا
کنون با قلب ویران همنشینم
دگر با هجر تو "خلوت نشینم "
ترا از سوز قلبم با خبر نیست
ولی دل را شکستن هم هنر نیست!
بروکس همچومن دیوانه ات نیست؛
به شیدائی: کسی ؛؛فرزانه ات ؛؛نیست؛
سیزدهم فروردین ۱۳۸۷/۱۹ آپریل۲۰۰۸
¤ فرزانه شیدا ¤
__ فریاد گریان عشق __
با من حتی به سکوت
عشق و رویا و خیال
همچو یک نغمه
که آید ز بهشت
روز وشب
ساز محبت میزد
تا نگاهم
به محبت یکروز
همره عشق...
وسرمست امید
تا به آن
وادی رویائی رفت
در پی عشق درون دلها
تا ببینم که هنوز
عاشقی میخواند
لیک افسرده دلم باز آمد
همه دلها به سکوت
یا بسی تنها بود
عشق رنجید و خزید
کنج قلبم غمگین
و دگر نغمه عشق
رو به خاموشی رفت
و سپس شورش فریادی شد
و پریشان دل من باز آمد
پس از آن عشق
فقط گریان بود
و بسی غمزده وقهر آلود
دگر او میدانست
که تمنای دل انسان نیست
عشق شاید هر روز
ازکنار توهم آرام گذشت
در تو هم عشق ندید
...
لیک بامن این عشق
جسم انسانی شد
تا که فریاد شدم
و دلم سخت گریست
...
وای اگر عشق نیابد قلبی
و به فقری برسد
آنزمان میگرید
تو ولی باز ز خود می پرسی :
از چه من غمگینم
از چه من غمگینم !!!
1385 پنجم خرداد
¤« فـــرزانه شـــیدا» ¤
_¤__ لحظه در لحظه ی عشـق _¤_
لحظه در لحظه ی عشق
گـذر ثانیـه ها
تیک تـاک سـاعت
زدن نـبـض وجـود
طـپش تند و شتابان درون
لحظه در لحظه ی عــشق
بـدلـم مـی گـو یـد
عـا شــق او هستــم
دوســت دارم او را
و مرا تـاب نبـاشد که زاو
لحظه ای دور شـوم
لحظه در لحظه ی عـشق
او مرا همراه است
بـا همه حس مـحبت در دل
و دلم می گو ید
که دگر ,
تـاب جدائـی از او
در دلم نیـسـت که نیـست
وای بی او چه کنـم ؟!
__ از :« فرزانه شیدا _¤
¤ لحظه ها ی پیوند ___
همچو نقشی بود رویائی
آن لحظه ی پیوند
چون ابری رنگ گرفته از خورشید
در گرگ ومیش غروب
نقشی بود رویائی
بمانند شعله ای
برخاسته ازدریا
نقش بسته در آسمان آبی
در جاودانگی عشقی
که بر آن قسم خوردیم
تا همیشه وفادار
باقی بماند
...نقشی بود رویائی
اما تا جاودانی
نقش بسته بر قلبی ,
همواره عاشق
در جاودانگی پیوند
...تنهائی را فراموش باید کرد
زمانی که عشق
جاودانه میگردد.
ــ شاعر:« ف.شیدا16/فروردین 1386»
¤
___ نقاشی _____
واژه ها از چه چنین گشته دلم
هر سخن در قفس سینه
گرفتار شده ست
هر چه خواهم
که بگویم از دل
بی سخن میمانم
باز یک حرف بدنبال حروفی دیگر
در درون می چرخد
خیره بر دفتر خود میمانم
حرفها بسیار است
لیک خاموشتر از خاموشم
دل سبک نیست
به این جمله وآن جمله که
نقشی دارد
در درون ذهنم
جای آن حس سبک گشتن
و عاری شدن از غم
خالیست
واژه ها
در نگهم همچو
یک نقاشی ست
زندگانی هم نیز
گرچه سرشار ز رنگ
لیک تنها در قاب
نقش یک تصویریست
در سکوتی مبهم
و درون دل من
همهمه غوغائیست
لیک لبها به سکوت
دیده حیران و نگه بر هر سو
باز هم چشم نبیند جائی
سر پر اندیشه
پر از افکار است
لیک در جمله نمی گیرد شکل
و نمیدانم من
به چه سان باید گفت
اینقدر میدانم
که بدل رنگ سکوت
باز پررنگ ترین نقاشی ست
وبسی دلگیرم
و بیادم آمد
غم دلگیر فروغ
آندمی را که نوشت :
من بسی مردن را, زندگانی کردم
و دلم را دیدم که همانند فروغ
مانده در حاشیه ها
و ز غم دلگیر است
....
زندگی
دورتر از من جاریست
و دلم میخواهد
رنگ پر رنگ سکوت
جای خود رابدهد
به زلالی همان اشعاری
که به نقاشی اندیشه من
رنگی داد
و دلم زیست به عشق
یکشنبه28خرداد1385
___ ف.شیدا ___
¤
___ ندیده ای مگر !؟ ___
ندیده ای مگر
چگونه بوده ام ؟!
از اشعارم
چه یافته ای
از نگاهم
چه خوانده ای
از گامهایم
کدامین جاده را
در رویای
خویش رفته ایی ؟ـ
نمیدانی مگر
من روحم را
اگر به رود بخشیدم
از پیچ های سخت
از دل سنگها
به قهر گذشت
جانم را گر
به موج دریا بخشیده ام
طوفانی شد
به ابر
اگر نفسم را سپرده ام
رعد و برق را
مهمان خویش کرد و بارید
دستانم را اگر
به بوته های جنگل آویختم
برگریزان شد
از پریشانی دلم آرام نداشت
هر که کمی از مرا گرفت
اما عشق را هرگز نشد
به کس دیگری ببخشایم
مهر تو در سینه من
تنها
از آن من بود و بس
از آن قلب من بودو بس
اگرچه روح سرگردان
جان موج دیده
نفس پر طپش
و دستهای بیقرارم
همچنان در پریشانی
جستجو گر تو بود
اما عشق تو
همیشه با من بود
همیشه با من
تیرماه ۱۳۸۷
¤از: ف . شیداــــ
¤سروده ی : پرپر____
قلم را برزمین بگذار
چو اینجا شاعران را
دردم حیرت
به سلاخ جفا
پر پر شدن باید !
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387
_از: «ف.شیدا» ¤
¤ اشک __
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که عشق
چون نسیم از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن بهانه ای نیست
از حرف تهی
از اشک سرشارم.
__ ف.شیدا ¤
¤ ابری __
دیگر اما صدای نغمه ی اندوهم
را در پرواز های تنهائی
سر نخواهم داد
دیگر بر شاخ درخت سبز امید
جستجوی نخواهم کرد
میوه های شادی را
دیگر بر رخسار ه آبی ِحوض
نمی جویم...
خورشیدِ تابناک ِآتشین را
دیگر بی تو نمیخوانم ...
نمیخندم ...
نمیگریم ...
آسمان پروازم ابریست
روزگارم غمناک
قلب من بارانی ست
« از فرزانه شیدا » __
¤ ( اطلـس دنـیا ) __
دل من خسـته ازاین
روزای پررنگ وریاس
خسته از بازیچه بودن
توی دسـت آدماس
یعنی تو اطلـس دنـیا
جـائـی پیدا نمیشـه
که دل آدماشـم
مثله دل پاک خــداس؟!!
همه جارفتمو
هـرجا یه جـوری دلـم شکسـت
هـنوزم هـیچ نمیدونم
دل ِ من مال کجاس!
یه جائی باید باشـه ,
توُ دنیا , مالِ دل ِمن
اونجائی که قلب من
با روزگارش همصداس
اونجائی که دل بتونـه ,
کمی آروم بگیره
اونجا که کلام دلـها ,
با کلامـم , آشناس
اونجا که حـرف محبت ,
یه کلام تازه نیس
اونجائیکـه عاشـقی ,
مخصوص قلب آدماس!
انگاری دنیای من ,
جدای دنیای همـه اس
آخه این "غریبه"بودن ,
خالی از لطف وصفاس
همه ی عمرم تلف شـد ,
پی این شهرِ غـریب
"امامن هر چی میگردم نمیدونم اون کجاس"!!
¤ سروده ی : فرزانه شیدا __
¤ خونین دل __
اهل حساب وکتابی نبوده ام
وقتی حسابدارِ دلِ ما , جهان ماست
وقتی که درگه آخر, « سرای» ما:
درروزِ واپیسنِ , آستانه ی «دَر» خداست
دو بر توان دو , نکردم , نه هیچ دم
کز خود طلب به رسیدن کنم به خیر
دو بر دوی, ضربم چو شد چهار
چاره نکرده ام ره خود بر خطای غیر
دوبردو ما به توان ِچهار ما
بر ناتوانی پایم, سخن نگفت
دوبردو داشتم , به منهای تنبلی
زآن شب که پای تلاشی ,دلم نخفت
آری به روز وشب ِاین جهان خود
هرگز حساب دلم بی خدا نبود
هربار کز سر غم ناتوان شدیم
همواره دل بر سر جور و جفا نبود
در ضرب وجمع وبه تفریق ِ خوب وبد
دنیا به چرخه ی خود میکند حساب
باشد که ما بسازیم وجور خلق
هرروزِ روز جهان را کند خراب
هرروزِ ما , نه به لحظه ,نه ثانیه
گوئی گذر کرده به ساعات بیشمار
در تیک تاک ِ ساعت ِعمرِ تلا شِ ما
هر ثانیه گذری کرده از « هزار»
آری چه فرتوت و پیرانه سر به دهر
عمری زعمرِ کودکی وقلب ِ,جوان گذشت
دردفتر شعر وغزل ناله کردیم
کس را خبر نشد, چه به ما درجهان گذشت
یارب به قدرت تو, این قلب ناتوان
هردم حساب خویش , زدنیا جدا نمود
امروز در سر دنیا چه بوده است ؟
این دم چگونه رهی بهر ما گشود؟
ماندم که چه پرسم زاهل دهر
چون «آدمی» نه بینا بود نه کور
گاهی نگاه بر تو ببندد ,گهی به دهر
گاهی اسیر مستی سر بود وگه غرور
آری رهی که به ره دیده ام کنون
ترسم روم ,که مبادا خطا روم
ترسم دراین جهان پراز گرگ وروبه هان
در حکم قضاوت خود ناروا روم
یارب! دلی که فقط غرق عاشقی ست
«شیدا دلی» به جهان بوده تلاش
اینک چو پرسم از دل « فرزانه » راه وچاه
گوید که: بر « دل شیدا» مزن خراش
یارب بگو به چه سان ره روم که باز
افتاده پای اشک دلم پای مثنوی
باشد که ز اشکِ دل ِخون چکان ما
« آه » دل زخمی مارا، «تو » بشنوی
__ فرزانه شیدا/1388- اُسلو/ نروژ__
¤
___ بوسه ی سلام___
بی گمان درپس رفتن ها
" باز گشتی
" نهفته بود ..
تا در حریم میان کلام و
دست وگرمی،
نگاه وآتش وسوزندگی،
سلام را
بوسه ای باشد،
میان گنگی احساسی
که دورافتاده
از نزدیکی ها..
به دگربار
شراری می گرفت ،
تا نقش دلواپس دلتنگی ،
گم شود ،
در لمس دستها،
ودر آغوش نگاه ،
و ختم" بدرود" را ،
به انباری ببخشد
که تا دیروز
پشت پرچین های سبز،
اما بی روح ،پنهان بود!
اگرچه همیشه وهمواره
حس میشد
در میانه ی دل!!!
ورنج می بخشید بر
" بدرود" دیروز
و شتابی داشت
بر " سلامِ"
دوباره ی همیشه ماندن،
واز سفر دست کشیدن
!!!
و نقش آبی یک عمر
،،دوستت دارم ،،
را بر قابِ هستی عشق
میکشید ...!!!
اما نه
بر دیواراتاق پشتی خانه،
که بر خلوت ِ
همیشه ساکت شبانه ای،
که قلم،
در بی قلمی ها ،
هزار واژه را نقاشی میکرد !
تا او بداند
بی واژه نمانده است
در دوری نگاه
در ندیدنِ چهره ی ناشناخته ای
که آشنا میزد
و غریبه نبود!!
میدانی آخر،
در بین حروف و واژه و قلم
دلبستگی بسیار بود،
با دستهای نوشتن ...
مرتبط به رگهای ره کشیده
از دل بر قلمى
که بسیار گفتنى داشت!!
تا " بدورد" را،
به آبی احساسی بسپارد،
که میدانست ،
در عمق آسمان بی انتها ،
جایگاهی دارد،از تبلور احساسی که ،
اگرچه بی سخن مانده بود...
اما قلم را از،،
دستهای گرم قلبی،،
بر خطوط کاغذ میکشید !!!
که تنها واژه سلام ،
میدانست وبس !!!...
اینگونه نیز،
در رسم باز هم گذشتن از شبی،
میشد باز هم دوباره نوشت
و تکرار مداوم دوستت دارم
را به واژه سپرد تا هزار نقش تازه
را رنگ زند بر بوم بودنها...
ویکروز سرانجام در نگاه تو بگوید:
سلام ...
در رسم واژه و شعر تو!!
در رسم هزار بار عاشقى ،هزار بار
تکرار دلواژ ه هاى ناگفته!
گاه دلتنگی غروب میکند در کنج آسمان دل
و،« سه باره »
شاعر میشوم !!!
«هزار باره » عاشق!!!
پنجشنبه 22 آذر ۱۳۸۶
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤
____ (خط جاده) ____
من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا
همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!
انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!
افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !
نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!
دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!
من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!
بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!
آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!
تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !
ولی انگار از نگاهش ، باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه
همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!
ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤
____ (خط جاده) ____
من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا
همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!
انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!
افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !
نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!
دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!
من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!
بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!
آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!
تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !
ولی انگار از نگاهش ، باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه
همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!
ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤
____ دریاب _____
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو بیهوده به کار
روزگارن خوش خویش به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه ابادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
¤ فرزانه شیدا /1388___
¤ « هلال ماه» _____
باز شب دیگری ماه ِ دلم جان گرفت
«آن » مَه کامل شد ُو «این دل سوزان» گرفت
لحظه ی سبزِ دعا... قصه ی عشق و وفا
او که در این لحظه ها ،وعده و پیمان گرفت
من به چه سان بگذرم زینهمه دلدادگی
او که ز ره آمد ُو سینه چه حرمان گرفت
حسرتِ دیدارِ او.... لحظه ی شوق وصال
عقل مرا او زمن ... این دم حیران گرفت
من به چه شوقی روم زین شب غم بی امید
او که ز ره آمد ُو قلب ِ من , آسان گرفت
او شده در چشمِ من... همچو خدا ی زمین
وای خداوند من ... او ز من ایمان گرفت
او زمن ایمان گرفت
جمعه 7 دیماه ۱۳۸۶
سروده ی : فرزانه شیدا __
¤
_ ناشناخته مانده ام ___
ناشناخته مانده ام
در مسیر رفتن ها
در غروب بی ترانه ی فردا
درطلوع صبح ابری وبارانی
وتنها دل میدانست
که بب نصیب میروم
بی آرزو ,بی امید ,
درجاده های مه آلوده ی تردید
التماسم را
خش خش برگهای پائیزی را
بیصدا میکرد
در زیر پاهایم
که بی هدف میرفت
به کجا روانم من؟
جویبارغم آلوده ی
اشکم نیز
نمیداند
من اما
روشنائی نور خدارا
را جستجو میکنم
با تمامی تاروپودم
و اگرچه سرگردان
راه می پیمایم
...میدانم ,
بیراهه نخواهد بود
جستجوی راه خدا
راهی راکه درآن
به دوراز
تمامی نیرنگها
در یأس
از پناه بردن به آدمی
یکروز روشنائی خواهد یافت
از برکت امید به خداوندی
که رهایم نمی سازد
در بی کسی ها
و آنروز
دیر نخواهـد بود
_ شعر از: فرزانه شیدا_
¤ بانوی شب __¤__
بر واژه ها چنگ میزنم
و دلم ، دلم بر آفتاب میسوزد
که مرا بر پرتو خویش
باز میخواند
و من ... آه ... من ...
در سایه های ناماندگار
هنوز بخود می پیچم ، می پیچم
و کلام عشق محو تر از همیشه
آفتاب را فریب میدهد
در درخشش شیشه ی شکسته خویش
این میان تصویر قلب شکسته ام
درخششی دیگر دارد
بر چهره شیشه ای عشق
و سنگی در کنار آن
آری بخند....
آفتاب برای من نبود
نه مگر برای
به رخ کشیدن تصویر شکسته ی دلم
بر شیشه تکه تکه ی عشقی نابسامان
اما بانوی شب بودن نیز
عالمی دارد
حتی اگر شکسته دلی
بیش نباشم
و فراموش شده ای
در دیدگان آبی خورشید گون عشقم
و غمزده ای
از نگاه خورشید افتاده
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی اگه همه شب آسمان آبیم
نوری از حضور عشق نداشته باشد
و شهاب گونه
به مرگ نزدیک گردم
حتی اگر هرگز باز نیاید
و هرگز باز نپذیرم شکسته دل را
دوباره عاشقی کردن
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی در تنهائی که
آه چرا کتمان کنم
همیشه بانوی تنهای شب بوده ام
همین
و گم شده در دروغ
دلباخته بر خیال
همیشه بانوی شب بوده ام!!
چهارشنبه 21 فروردین1387
¤ ف . شیدا ¤
__ « خلوت عشق» __
ترک دل را گر کنم در زندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی
شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این در هر رهی
گم شوم در لحظه های روزگار
گیج وسرگردان ... نمیگیرم قرار
خلوتم خالی شود از عشق او
از نیایش بر در پروردگار
همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) ... یا علی(ع)
خلوتم را میبرم تا اوج ...ذن...!
بال بگشایم به پرواز و پری
آسمانم آبی و مهد خداست
سینه ام آبی به رنگ کبریاست
اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست
کس به عرفانش نمیفهمد مرا
یا دل «شیدا » به عرفان خدا
گر بگویم در دلم چون وچراست
در نمییابد دل ِ« فرزانه» را
من به «شیدائی »خود دل بسته ام
این چنین شاید دلی وارسته ام
در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین با مهر او پیوسته ام
چهارشنبه 13 دی1385
_از : (ف.شیدا) _
● پایان بخش پنجم
اشعار فرزانه شیدا
درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
نظرات
ارسال یک نظر