● ـــ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ● ـــ
● ـــ فرگرد میهن ـــ ●
با سلام در این بخش از فرگرده ها به بخش فرگرد میهن میرسیم
وافکار اندیشمند وفیلسوف ایرانی ارد بزرگ را به تحلیل مینشینیم
همانگونه که بسیار شنیده ایم درکنار نام مادر واحساس قوی وپراز
عاطفه ای که انسان به مقام " مادر" دارد وهمچنین اورا عزیزترین
خویش میداند " مام وطن" نیز کلامی ست که به آن غریبه نیستیم
چراکه درکنار ارج وقرُب وارزش مادر , " میهن نیز" , حرمت
خویش را در قلب انسان دارا ست.
ومیتوان گفت , همانگونه که انسان به آنچه از آن اوست خُو وانس
گرفته وآنرا دوست میدارد
( " وطن" نیز بخشی "مهم واساسی" از زندگی اوست "!) .
برای مثال وقتی شما به خانه ی کوچک یا بزرگ خویش را که بسیار
دوست میداری و برحسب عادت بآن خو گرفته وبه آن رسیدگی کرده
وسالها با آن سر کرده ای به آن علاقمند بوده و دوستش داری ،
(وطن نیز به همانگونه در روح ودل انسان جایگاه خویش را دارا ست) .
و همانگونه که وقتی ناچار شویم که خانه ی خود را ترک کنیم
( حال به هردلیل که میخواهد , باشد !*)
همیشه بعلت انس والفتی که به آن داریم بدون تردید و بی شک ترک
آن برایمان راحت وآسان نیست و نخواهد بود .
گاه حتی ممکن است خانه ی بزرگتری را نیز صاحب شده باشیم
اما موقع خروج از خانه ی اول , همیشه , بی تردید باز میگردیم
ونگاه دوباره ای بر آن انداخته وگاه خاطراتی را مرور میکنیم
حتی اگر در آن خانه به ما سخت نیز گذشته باشد
ویا درآن خانه آنگونه که باید معنی راحتی وآرامش را نفهمیده باشیم
اما بازهم " نهاد آدمی " بسیار زود به آنچه " در تکرار" باشد
" خو وانس " میگیرد!.
من خود ، هنوز بعد از گذر 30 /35 سال تکه ای از کاغذ دیواری اتاق کوچک خانه ی کودکی ونوجوانی خود را بیادگار برداشته ام چراکه در آن سالهای کودکی خویش را گذرانده و بخشی از زندگی پرالتهاب نوجوانی را نیز در آن طی کرده بودم ،
واولین شعرخود را هم نیز درهمان خانه وآن اتاق سروده بودم و همچنین
بدلایل بسیاری آن مکان راچه آن موقع چه همیشه دوستش داشتم
وهنوز نیز اینکه خاطره را درکنارخود دارم البته با اینکه آنزمان ما
قرار بود تنها به خانه دیگری ,درهمان محله نقل مکان کنیم واین خانه ی
بزرگ حیاط دار نیز با درختان آلبالو وسیب و خرمالو وانگور
وگلهای جورواجور وبسیار زیاد از رُز گرفته تا و انواع دیگر گلها ی
چندین باغچه های مادرم در حیاط, یادگار بخش عظیمی ازکودکی
ونوجوانیم بود و صاحب جدید تمام خانه راهمراه حیاط آن که جایگاه بازی منو
خواهران ویگانه برادرم بود تبدیل به دو آپارتمان چند طبقه کرد !
که بجای آن طیبعت زیبا , اتاقهای کوچک وتنگ هر
آپارتمان را اجاره داد ه و خود نیز در یکی ا ز آنها زندگی میکرد.
وبدین گونه نیز بود که میخواهد بخاطر جمعیت زیاد باشد وکمبود محل
سکونت یا طمع برخی مالکین برای پول بیشتر اکنون تهران که فقط
حیاطهای بسیارش با درختان سبز درهوای ایران تاثیری مطلوب وخوشایند
داشته واز آلودگی هوا نیز میکاهید بیشترتبدیل به آپارتمانهای بظاهر زیبا اما
در درون کوچک وبدون حیاط شده است , که نه تنها فضای بازی کودکان
که بازی حق مسلم دوران آنان است در آن وجود ندارد بلکه در حیاط خانه
نیز دیگر همسایه های همان آپارتمان اجازه نمیدهند که کودکان در حیاط نیز
بازی کرده ویتامین لازمه بدن خویش را بطور طبیعی ورایگان از خورشید
تامین نمایند ونور خورشیدی که خود زاینده وتولید کننده ی (ویتامین ب *)
ضروری وموثری برای انسان بوده وهست ,در پشت بلندای برجها
وساختمانها گم شده وکوچه های وطن عزیزمان جز سایه های این برجکها
هیچ بخود نمی بیند .واگرچه در تهران در طی سالهای گذشته از فضاهای خالی
وبدون سکونت مکانی با وسایل بازی برای کودکان ساخته اند اما اینکه مادری
مجبور باشد برای بازی کودک خود واستفاده او از فضای محیط بازی , حتما
همراه او از خانه خارج شود حال یا کارمند باشد یا خانه دار جهت
اینکه مراقب او در خارج از محیط امن خانه باشد کاریست که شاید با
دغدغه های امروز برای افراد مقدور نباشدوبرای همین در اکثر کشورهای جها ن
فضاهای آپارتمانی را دایره مانند یا مستطیلی میشازند که در میانه ی این
آپارتمانها فضائی عمومی وجود داشته باشد تا کودکان زیر نظر ونگاه خانواده
بتوانند در محیطی امن وبدون مزاحمت یا شکایت همسایه ها بازی کنند
وخانواده قادر باشد از دورن پنجره ی خود مراقب فرزند خود نیز باشد.
بهرحال برای من از آن حیاط وآن خانه ی خاطره ها بمانند بسیاری دیگر از
خانه های قدیمی وحیاط دار ایران اثری بر جا نمانده است و جدائی وازدست دادن
حتی شکل وفرم آن مکان حتی بسیار رنج آور وتاسف برانگیز بود .
حال فکر کنید که این مکان " وطن " منو شما باشد ودرعین حال دیگراین
خانه, یک خانه ی خالی نباشد بلکه انباشته از انسانهائی باشد که از ریشه
واقلیم تو هستند وکسی بخواهد خانه آنان را صاحب شده وخراب کند که
حتی اگر به فکردوباره سازی آن است اما دیگر آن را از آن خود بداند!
چیزی که مسلم است این خواهد بود که منو شما تاب آنرا نخواهیم آورد که
روزی خانه ای را که متعلق بماست , ناشناسی آمده وتصاحب کند واز آن
پس او خود را مالک ولی ما مستاجرا ن او باشیم ودرعین حال این نیز
ممکن نیست که منوشما خانه ای را که متعلق به تعدا د زیادی انسان دیگر
است بدون آنکه , دیگران را به حسا ب بیاوریم بنام خود به شخص ثالثی
فروخته وآنرا جزئی از مالکیت شخصی خود بدانیم که در باب
" کشور ووطن " ( این خانه ی وطن " میراث " همه ی ماست *)!
* میهن دوستی ، دسته و گروه نمی خواهد ! این خواستی است همه گیر ،
که اگر جز این باشد باید در شگفت بود . * ارد بزرگ
واین دیگر ثروت وارثی نیست که ما به تنهائی صاحب شخصی آن باشیم تا
بخواهیم به هردلیلی آنرا به حراج گذاشته یا بدیگری هرکه میخواهد باشد
بفروشیم.
در باب وطن هم همینگونه ست میهن
ثروت وارث ملی ماست که هرکس یبه نوبه خود درا آن سهمی دارد اما هرگز
یگانه مالک آن نیست
و انسانها درنهاد خویش , بهر چیزی که بدان وابسته هستند
دلبستگی وعلاقه پیدا میکنند ولی وطن چیزی بالاتر از یک اتاق یک خاطره
ویک شئی است که مابتوانیم خرابی آنرا بنگریم وهیچ نگوئیم و درست بمانند
این است که کسی مرا ازاتاقم خانه ام بزور بیرون بیاندازد وبخواهد انرا
خراب کند یا نه آنرا مجدد بسازد
وبه بهترین شکل هم بسازد بشرط آنکه خانه ای که مال من بود ازاین ببعدا
و مالکش باشد وزین پس, من مستاجر او باشم
ومسلم است که با چنین چیزی هیچ کسی در زندگی طاقت قبول و پذیرش
اینرا نخواهد داشت که زیر بار رفته وبراحتی پذیرای چینین چیزی باشد
وطن نیز درست همین خانه ی منو شماست واحساسی که ما به آن داریم
احساسی کاملا طبیعی ست که بر زادگاه خود وجائی که در ان رشد یافته ایم
داریم
در نتیجه همانگونه که به مادر خود خانه ی خود وهرچه را که از لحاظ عاطفی
سالهای با آن بوده وبه آن انس گرفته دوستش داریم به همان شکل نیزچنین احساسی
را دردل خود نسبت به میهن ومام وطن احساس میکنیم
* میهن پرستی و آزادیخواهی کلید درمان بسیاری از ناراستی هاست . ارد بزرگ
این احساس عشق ودلبستگی نسبت به محله ی ما شهر ما وسرانجام وطن ما نیز
علاقه ومحبت ما را نیز بخود جلب میکند حتی آنان که بدلایلی از کشور
خویش تبعید میشوند ,هرگز مهر وطن وعشقی را که بوطن خویش داشته اند
از یاد نمیبرند بلکه اگر خشمی نیز دردل داشته باشند ,خشمی بر وطن نیست ,
بلکه بر عاملان این تبعید بوده و خواهد بود
درنتیجه ترک وطن به حد ترک مادر بر هرانسانی سخت ودشوار است .
* میهن پرستی ، همچون عشق فرزند است به مادر . ارد بزرگ
حتی اگر موقعیتها وامکانات بیشتر وبالاتری در زندگی نصیب او گردد
یا گردیده باشد یا بداند رفتن او از وطن نتیجه ای بهتر وخوشبختی بیشتری را ببار خواهد آورد!.
وعلت آن این است که انسان نمیتواند به هیچ شکلی بطور کامل ریشه های
تنه ی هستی خویش را از خاک وآب اجدادی خویش بریده وبرای همیشه
درخاکی دیگر بروید ٬بی آنکه ز یاد برده باشد که اینجا که هست
آنجائی نیست که شاخه های وجودش ,ریشه های هستی اش پا گرفت وجان گرفته وبه رشد رسید .
وآنان که با خروج از وطن خویش برای همیشه از نگاهی به پشت سرخود وبه کشور خود
سرباز میزنند وبراحتی جذب دنیای خارج گشته ودرآن حل شده
وماهیت واقعی خویش را فراموش میکنند
بمانند دلقکانی هستند که تنها ادای کسی دیگر بودن را در آورده
وهرگز خود واقعی خویشرا باز نیافته اند تا توان آنرا داشته باشند
که در یابند هر انسانی متعلق به اقلیم و مکان وجایگاه خویش است
* آنگاه که آزادی فدای میهن پرستی می شود و وارون بر این میهن پرستی
و هرچقدر هم , در حد دنیائی ؛ دانش و امکانات نیز وحتی سبک وروش بهتر
زندگی در جائی دیگروجود داشته باشد باز قادر نیست و نمیتواند ذات آدمی را
تغییر داده واز او چیزی جز آنکه درنهاد خویش است, بسازد .
و این نیز بسیار عادی ست که انسان در پی علم ودانش بیشتر به سفر
وسفرهائی رفته تا بدینوسیله امکان بهتری برای خویش وتجربیات ودانش خود
فراهم آورد تا توانائی آنرا داشته باشد که بر رشد فکری وامدیشه های خویش
بیافزاید وخود را نیز به مقام بهتری در زندگی برساند
کمااینکه بیشترین فیلسوفان ودانایان عالم بارسفر های بسیاری را بردوش
کشیده اند چه در روزگاران دور با کمترین وسیله حمل ونقل وگاه حتی پیاده وچه بعد
از آن واین خود باعت تجربیات ودانش بیشتر آنان گردیده است .
اما تمامی آنان که نامی ازخویش برجای نهاده اند برخلاف صوفی مسلکان دراین فکر
متحدند که اگرچه دلبستگی وابستگی برای انسان نیازی
طبیعی ست اما دلبستگی بیش از حد ووابستگی بی اندازه جز اینکه تولید
اندوه ودرد ورنج وافسردگی وحتی کاهش طول عمر است سود دیگری
نخواهد داشت
انسان فانی ست وآنچه انسان بر آن دل می بندد نیز فانی ست .
لذا دلبستگی ووابستگی بیش ازحد به آنچه فانی ست نیز بی مورد است
* برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است. * ارد بزرگ
ومسلم است که انسان نیز با عمر انسانی خود یا آنچه دوست دارد سرانجام به
طبیعت عمر از دست میدهد چه خود به پایان زندگی خویش میرسد
و برخلاف دنیا که تا همیشه چه باما چه بعد ازما میماند و وطن نیز چون دنیا
با نسل های بعدازما ادامه ی حیات میدهد اما برشکل آنکه در پی دانشی بوده ویا
در طول زندگی تجربیات وتحصیلات وسفرهایش ازاوسنگ زیرین آسیابی را
ساخته باشد و علم ومعرفت ودانش او نیز زبان زدی شده باشد هرگز براین مسلک
معتقد نیست که اردبزرگ در باب صوفیان میگویند:
* صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند
می گویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی می گردد
و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است !
حال آنکه هدف آدمی از زیستن پیشرفت و درک زوایای پنهان دانش است .
بجای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب
رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد . ارد بزرگ
درعین حال می بایست فرقی نیز در بین صوفی مسلکی با صوفی مسلکان دیگر
قائل باشیم چراکه عده ای ازاین صوفیان درعین آنکه نیازهای خویش را
از دنیای دنیوی برطرف نموده اند
اما عشق وعاطفه صوفیان به آنچه برآن مسلک دارند خود نیز باز همان نیاز
همان دلبستگی ووابستگی را در وجود ایشان نگاهداشته است و دراصل
هدف صوفیان نیز از( رهائی از نیاز) بر اساس این نیست که از( عاطفه و
عشق وتعهد ی که در طبیعت انسانی ست سر باز زنند بلکه هدف آنان
لذایذ آنی زندگی ست و وابستگی ودلبستگی به مادیات وبه آنچه که بدون
آن انسان آزاده تر , سالم تر ورها تر خواهد زیست چون زندگی در شهر
وابستگی یا عشق به مادیاتی چون اتومبیل, خانه, ثروت, طلا وامثال این ,
که بردگی روح بشر بشمار میرود و چنانچه که انسان قادر نباشد بدون این
تجملات زندگی بگذراند آنگاه فردیست که برده زندگی ومادیات آن گشته واز
ارزشهای واقعی زندگی که بسی باارزش تر از اینهاست محروم میگردد.
درعین حال شما درمیان بزرگان واندیشمندان وفیلسوفان وکسانی که بنوعی
در زندگی نامی از ایشان بجا مانده است کسی را نیز پیدا نخواهید کرد که
عاشقانه وطن خویش را دوست نداشته باشد و حتی بااینکه امکانش نیز بوده
که دانشمند وبزرگی , به دلایلی تمامی سالیان عمر خویش را نیز دور از
وطن بسر برده باشد, اما همیشه وهمواره وطن زادگاه اولیه واخرین
اوست که چون مادر به آن عشق میورزد
* ستایش گران میهن ، زنان و مردان آزاده اند . * ارد بزرگ
وآنان که به سهولت جذب کشوری میگردد که مهاجر آن بوده است
وبی آنکه ماهیت اصلی خویش را پاس بدارد از هرآنچه بوده وهست
سر باز میزند ،حتی در نگاه مردم کشور ثالث نیز آنگونه که باید ارج
وارزشی ندارند
وهیچگاه نیز بعنوان فردی که خود را میشناسد اعتبار شخصی نخواهد یافت
چونکه آنانکه در کشور خود زندگی میکنند ومهاجرانی را درکنار خویش
قبول میکنند وپذیرای این هستند که در مملکت شخصی خود فردی ایرانی/
پاکستانی /عرب وویتنامی و... را جزئی از هم کشوری های همکار
وهمسایه ی خود دانسته ,نیز نیازمند این است که بداند آنکه را که
درهمسایگی خود پذیرفته ومهاجری ست که درمحدوده ی محل ومکان او
زندگی میکند ،چگونه آدمی ست وآیا فردی هست که درکنار او امنیت وآرامش
خانه وخانواده ومحله ای حفظ شود یا خیر.
حال فکر کنید با شخصی روبرو شود که هیچگونه "وابسته گی عاطفی " به
هیچ چیز هیچ کس وهیچ کجا ندارد چیزی بنام " وطن "را درکل فراموش
کرده است و فکر میکند درجامعه ی فعلی میتواند کاملا خودرا حل کرده و
با آن یکی شود , مسلم است که هیچکس به چنین آدمی اعتماد نخواهد کرد
چراکه , کسی که درمورد "وطن وکشور زادگاه خویش "براحتی عنوان
میکند که : من تعلقی بدانجا ندارم
و یا بهر دلیل دیگر میگوید: آن کشور دیگر" وطن من "نیست واکنون "وطن "
من جائی ست که در آن زندگی میکنم !,
**ابلهان در سرزمین های کوچک همواره سنگ کشورهای بزرگ را
به سینه می زنند و هم میهنان خویش را تشویق به بخشش میهن و
ناموس خود می کنند . ارد بزرگ*
چگونه میتواند این اعتماد را بر شخص مقابل خود تولید کند که فردا او به
همان همسایه به همان شهر وکشور فعلی خویش پشت نخواهد کرد وبه انکار
آن نخواهد پرداخت؟!
( انسان ها, در اعمال خویش عنوان گر ومعرفی کننده ی " شخصیت خویش هستند " )
وزمانی که رفتارما نماینده این باشد که ماانسانی نیستیم که تعلق خاطری
داشته باشیم , آنگاه به دیگران نشان داده , درواقع بدین وسیله بی آنکه خود
بدانیم اعلام کرده ایم که :
بمن اعتماد نکن چراکه من فردا بتو نیز پشت خواهم کردوهرگز نمیتوانی
درهیچ چیز بروی من حساب کنی !چرا که من خود را وابسته ومقید به
هیچ چیز وهیچکس وهیج جا نمیدانم وزمانی که توانستم به مام وطن خود پشت
کنم , گذشتن از دیگر چیزها نیز به سهولت برای من امکان پذیر است!
وبراستی هم چنین رفتاری درافراد متقابل ما در کشور ثالثی ,اثری جز این
وفکری جز این را تولید نخواهد کرد چراکه انان خود روز ملی کشور خویش
را روز ملی کشور خویش را بسیار محترم داشته ووطن را چون مادر چون
بهترین وعزیزترین چیزی که در زندگی آنان وجود دارد با عشق دوست میدارند
وبه کودکان خویش نیزمی آموزند که وطن عزیزومحترم است وبااحترام به
میهن وشرکت درمراسم روز ملی خود یادآور این برخود کودکان وحتی
دولت خود میشوندکه ملتومردمان این کشور بیاد میهن هستند و وآنرا ارج
نهاده وبه هرچه در آن میگذرد توجه دارند ودر زمان مناسب نیز هم خود هم
فرزندان ایشان خدماتی را که نیازمند یک زندگی خوب در یک کشور است
درقبال آنچه از میهن خود دریافت میکنند باز پس میدهند که آن رفتن به سربازی
یا کارکردن با عشق و علاقه در کشور خویش است
* سرپرستانی که از ارزش سربازی می کاهند ، و پدر و مادرانی که ،
چرا که این یک رابطه دوجانبه ویک همزیستی درست بین ملت ودولت خواهد بود
که بمانند همان زنجیره غذائی در طبیعت که پیش ازاین در فرگرد ی از آن
سخن گفتیم این نیزباز در زندگی ملل نیز تاثیری بسزا جهت پیشرفت هماهنگی
ویکپارچگی ک ی در گردش چرخه ی زندگی را دارد.
راهی را که در زندگی برگزیده ایم می تواند برآیند بازخورد
کنش دیگران ، با ما باشد . پرسش آن که :
آیا ماخویشتن خویشتنیم ؟
و آیا همواره باید پاسخگوی برخوردهای بد دیگران باشیم ؟
این پرسش ها را که پاسخ گفتیم ! آزادی در ما بارور می شود .
وپس از آن ، آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در چشمه وجودمان
جاری می گردد . ارد بزرگ
ومسلم است که این کنش وواکنش در برابر عمل وعکس العمل وبازدهی
درمقابل گرفتن و گیرندگی نیز هست یعنی بشکلی دوجانبه دولت ومیهن
درخدمت ملت وملت درخدمت دولت است
بیاد حکایتی از گلستان افتادم که جا دارد این حکایت را نیز برای شما
بازگونمایم :
درویشی مجّرد ( یعنی* وارسته وبی نیاز به مادیات دنیوی دنیا)در گوشه ای
نشسته بود.پادشاهی بر او بگذشت ( پادشاهی از کنار او گذشت* )
درویش زآنجا که ملک قناعت است , سر ببر نیآورد
(به این خاطرکه درویش به قناعت وآنچه در زندگی داشت راضی بو در آرامش
بود*حتی برای نگاه کردن به پادشاه سرخود را بلند نکرد) !
سلطان از انجا که سطّوت سلطنت است برنجید ) پادشاه بخاطر غرور
سلطنتی ای که داشت ومی بایست براو احترام گذاشته میشد رنجید
وبر وزیر گفت:
این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوانانند واهلیت آدمیت ندارند
یعنی: این درویشان با لباس صوفی گری خود تربیت انسانی نداشته
ومثل حیوانات رفتار میکنند.
وزیر نزدیکش آمد وگفت:
ای جوانمرد سلطان روی زمین برتو گذر کرد چرا خدمتی نکردی وشرط ادب
بجا نیآوردید؟
اگرچه معنی این بخش مشخص است اما ساده تر اگر بگوئیم به درویش گفت:
پادشاه دنیائی ، ازاینجا وازکنار تو گذشته توچرا بی ادبی کرده وحتی
احترام نگذاشتی؟
درویش درجواب گفت:
سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت ازتودارد ودیگر
بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
بدین معنی که درویش جواب داده وگفت از کسی توقع احترام وخدمتگزاری
داشته باش که نیازمند توست وامید گرفتن نعمتی وچیزی را ازتو دارد ودوم
اینکه اینرا هم بدان که این پادشاه است که درخدمتگزار وپاسدارملت است نه ملت در
خدمت پادشاه !
وسعدی نیز بدنباله آن میسراید:
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فرّ دولت اوست
( *گرچه آرامش ورفاه از دولت او به درویش میرسد*)
گوسپند از برای چوپان نیست
(* به معنای همان گوسفند*متعلق به چوپان نیست)
بلکه چوپان برای خدمت اوست
( * بلکه این دروواقع چوپان است که مداوم در
خدمت او سر میکند
تا او از دست نرود وبدست گرگ وبلایای دیگر درخطر نباشد*)
ازحکایات گلستان سعدی
د ر تمامی مملالک دنیا درواقع سرنوشت کشور ومیهن وملت وهم میهنان
در زندگی آنان , تنها اخبار روزنامه وتلوزیون نیست که دمی چند با آن سر
کرده و سپس آنرا فراموش کنند چراکه آنگونه تربیت شده وبار آمده اند که
کشور را, چون خانه ی خود ودولت را چون مادر خود دوست داشته باشند .
*آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است
ارزش یاد کردن ندارد . * ارد بزرگ
ما شاید با دانش وآگاهی بیشتر با مدارک تحصیلی از خارج وبا زندگی
در محیطی بازتر دیدگاه های دیگری را بر دیدگاه خود بیافزائیم
این ممکن است که انسان در روح خویش پیشرفتهای شایانی حاصل کرده
ونگاهی تازه تر را در زندگی یافته وبا دیدی روشنتر به جامعه واطراف
وزندگی وطبیعت خارج ودرونی خویش نگاه کند ,اما هرگز این امکان نخواهد
داشت که من ایرانی در بودن سالها ی سال وحتی عمری درخارج از کشور
دیگر ایرانی نباشم که درنهایت باز ریشه واصل ونسب من به ایران باز میگردد
وانکار آن جز خود گول زدن وتمسخره خویش نیست.
* آنگاه که آزادی فدای میهن پرستی می شود و وارون بر این میهن پرستی
فدای چیزهای دیگر ، کشور رو به پلشدی می گرایید و درد .* ارد بزرگ
چرا که جز این نیست که آدمی نمیتواند فراموش کند که مادری , خانواده ای
وافرادی در زندگی او بوده اند که در بوجود آمدن او, در رشد و بزرگ شدن
او سهمی اصلی واساسی را دارا بوده اند .
** درمروری برخویش:
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب ؛ خاطره ؛
از دل و
از آبی این روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک " حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!..
...
روزگاری همه آه ،گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه
...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به مه ونمناکی
...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی
...
بی پناهی هائی ،روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی...
مانده به جا !
از دل و
از آبی این روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک " حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!..
...
روزگاری همه آه ،گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه
...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به مه ونمناکی
...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی
...
بی پناهی هائی ،روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی...
مانده به جا !
خاطری نیست از آن "حس امیدم " امروز،
شوقکی نیست در این ذهن حضورم اکنون!
شوقکی نیست در این ذهن حضورم اکنون!
ورقی تازه دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!
درخیالی که تو درآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن، شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن، شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،
باز بگــشا بدلم !!!
بـرگـی،
باز بگــشا بدلم !!!
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
فـرزانه شـیدا
فـرزانه شـیدا
من که خود سالهاست خارج از کشور زندگی میکنم
هرگز برای یکبار نیز بر زبانم جاری نمیگردد که باوجود داشتن اقامت
بگویم من نروژی هستم چراکه درنهایت امر من یک ایرانیم من زاده شده
از یک مادر ایرانیم ودرخاکی پا گرفته ام که خوب یباد کشور ووطنم بوده است
وهربار که از آن خارج شده یا به آن باز میگردم باز درموقع خروج حس میکنم
در پشت سر خویش بسیار چیزها را جا نهاده ام که نمی بایست ترک شود
نمیبایست از من جدا باشد
واگر زندگی وشکل زندگی اینگونه حکم میکند که در جائی دیگر زندگی خویش
را طی کنم باز معتقدم که هرکجا باشم هرچقدر هم در ان مکان احساس ارامش
وراحتی را داشته باشم اما برای همیشه در زندگی خود کمبود بسیاری چیزها را
احساس خواهم کرد
* از سفر کرده ، ارزش سرزمین مادری را بپرس . *ارد بزرگ
* غربتى بیش نبود:
غربتى بیش نبود
رفتن ودور شدن از وطنم
وکنون می بینم
که بصد خاطره پابندم باز
وبه آن خاک که با نم نم آب ...
بوی گلهای بهاری میداد..
وبه آن کوچه وپس کوچه ی شهر
که ز آوای منو ما پر بود
...
چشم چون میبندم ...
باز میبینم من
خنده وهمهمه ی طفلان را
وصدای گرمی
که به آوا میگفت:
آی سبزی دارم
سبزی تازه ی باغ!
...
وچه دوریم وغریب
زآنهمه همهمه ی شهر امید
و ز آن (تهرانی *که به اغوشی باز
همه را...
همه را جا میداد...
لیک در سردی غربت حرفیست
که مرا میخواند
سوی دلبستن وهمراه شدن
باتوای ایرانی
وبدل میگوید: هرگز از یاد مبر
که تو از کشور شعر وادبی
زاده ی کشور حافظ .سعدی
زاده عشق ومحبت .گرمی
زاده ی نور ومحبت . ..
خورشید
زاده ی شور وحرارت...
امید
ومبادا که دلت
زینهمه سردی غربت شکند
در دلت خورشیدیست
که غروبی نپذیرد هرگز
عشق را یادآور
که ز آغاز تولد باما
سخنی دیگر داشت
ومداوم میگفت:
دل زهمبستگی خویش
نباید کندن
زدل هموطن وهمسایه
زدل باهنر ایرانی...
واز همه دلهائی
که زآوای محبت پربود
وبخود باید گفت
افتخاریست بلند
خوب بودن چو یک ایرانی
سبز چون سبزی ایران گیلان
پاک چون برف دماوند سفید
سرخ چون سرخی ان نوگل سرخ
این سه رنگی که ترا
سمبل ایـــران بوده ست
پـرچـم مهر و محبـت ...
امیـد مظـهر عشق و صداقت...
خـورشید!
بادل همرنگی که دراین غربت سرد
همچنان گرمی ایران دارد
رفتن ودور شدن از وطنم
وکنون می بینم
که بصد خاطره پابندم باز
وبه آن خاک که با نم نم آب ...
بوی گلهای بهاری میداد..
وبه آن کوچه وپس کوچه ی شهر
که ز آوای منو ما پر بود
...
چشم چون میبندم ...
باز میبینم من
خنده وهمهمه ی طفلان را
وصدای گرمی
که به آوا میگفت:
آی سبزی دارم
سبزی تازه ی باغ!
...
وچه دوریم وغریب
زآنهمه همهمه ی شهر امید
و ز آن (تهرانی *که به اغوشی باز
همه را...
همه را جا میداد...
لیک در سردی غربت حرفیست
که مرا میخواند
سوی دلبستن وهمراه شدن
باتوای ایرانی
وبدل میگوید: هرگز از یاد مبر
که تو از کشور شعر وادبی
زاده ی کشور حافظ .سعدی
زاده عشق ومحبت .گرمی
زاده ی نور ومحبت . ..
خورشید
زاده ی شور وحرارت...
امید
ومبادا که دلت
زینهمه سردی غربت شکند
در دلت خورشیدیست
که غروبی نپذیرد هرگز
عشق را یادآور
که ز آغاز تولد باما
سخنی دیگر داشت
ومداوم میگفت:
دل زهمبستگی خویش
نباید کندن
زدل هموطن وهمسایه
زدل باهنر ایرانی...
واز همه دلهائی
که زآوای محبت پربود
وبخود باید گفت
افتخاریست بلند
خوب بودن چو یک ایرانی
سبز چون سبزی ایران گیلان
پاک چون برف دماوند سفید
سرخ چون سرخی ان نوگل سرخ
این سه رنگی که ترا
سمبل ایـــران بوده ست
پـرچـم مهر و محبـت ...
امیـد مظـهر عشق و صداقت...
خـورشید!
بادل همرنگی که دراین غربت سرد
همچنان گرمی ایران دارد
همچنان گرمی ایران دارد
۱۶ دیماه ۱۳۷۰ فرزانه شید ا/ نروژ - اسلو
به زندگی فراموش نمیشود این است که همیشه کسانی هستند که دوستش داریم
ودوستمان دارند
همیشه افرادی هستند که با دل وجان نگران حال ما باشند وهمیشه حتی اگر
کسی باشد که بی هیچ خانواده ای بجا مانده ودرخارج از وطن خویش
زندگی کند
* آنهایی که از زادگاه خود می روند تا رشد کنند با سپری شدن
اما اینکه چرا آدمیاین پرسش ها را که پاسخ گفتیم ! آزادی در ما بارور
می شود .وپس از آن ، آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در چشمه
وجودمان جاری می گردد . ارد بزرگ
روزگار می فهمند بزرگترین گنج زندگی را از دست داده اند
و آن زادگاه و میهن است . ارد بزرگ
میهن دوستی ، دسته و گروه نمی خواهد ! این خواستی است همه گیر ،
که اگر جز این باشد باید در شگفت بود . ارد بزرگ
باورم کن :
باورم کن که مرا نامی هست
گرچه گمنام و غریب
گرچه افتاده رهم در غربت
گرچه بیگانگیم وسعت یافت
وسعتی ژرف تر از دیروزم!
گــرچه روزی ز سر غصه بخود میگفتم:
کاش غربت بودم ...ناشناسی در خود
که کسی نام مرا نیز نپرسد از من ...و کنون
و کنون خانه در این خانه غربت دارم
ناشناسی ز همه دهر غریب
آشنا نیست کسی با نامم!
و مرا نامی هست گرچه گمنام و غریب...!
تو مرا باور کن تو که این شعر مرا میخوانی
تو که از نام من این میدانی که من آن هموطنم
مانده در خانه غربت در دور آنور آب ولی ....
وطنم سبز و سفید و سرخ است
لاله هایش بسیارچشم بسیار
کسی منتظرم چشم من نیز براه...!
ناشناسم اما ....نه برای تو که این شعر مرا میخوانی
تو که معنای همه بیت مرا میدانی ... ومرا می فهمی
بی هرآن ترجمه ای!
تو مرا باور کن
تو مرا باور کن
که اگر دور ز خاک وطنم
دل من ایرانی ست
و دل ایرانی
هرگز از یاد وطن غافل نیست
تو مرا باور کن
که کنون نام مرا میدانی
... آنور آب ولی...
.وطنم سبزو سفیدو سرخ است
لاله هایش بسیار
و پنـــاهش الله
و پنـــاهش الله
گرچه گمنام و غریب
گرچه افتاده رهم در غربت
گرچه بیگانگیم وسعت یافت
وسعتی ژرف تر از دیروزم!
گــرچه روزی ز سر غصه بخود میگفتم:
کاش غربت بودم ...ناشناسی در خود
که کسی نام مرا نیز نپرسد از من ...و کنون
و کنون خانه در این خانه غربت دارم
ناشناسی ز همه دهر غریب
آشنا نیست کسی با نامم!
و مرا نامی هست گرچه گمنام و غریب...!
تو مرا باور کن تو که این شعر مرا میخوانی
تو که از نام من این میدانی که من آن هموطنم
مانده در خانه غربت در دور آنور آب ولی ....
وطنم سبز و سفید و سرخ است
لاله هایش بسیارچشم بسیار
کسی منتظرم چشم من نیز براه...!
ناشناسم اما ....نه برای تو که این شعر مرا میخوانی
تو که معنای همه بیت مرا میدانی ... ومرا می فهمی
بی هرآن ترجمه ای!
تو مرا باور کن
تو مرا باور کن
که اگر دور ز خاک وطنم
دل من ایرانی ست
و دل ایرانی
هرگز از یاد وطن غافل نیست
تو مرا باور کن
که کنون نام مرا میدانی
... آنور آب ولی...
.وطنم سبزو سفیدو سرخ است
لاله هایش بسیار
و پنـــاهش الله
و پنـــاهش الله
19 آذر 1384- فرزانه شیدا
میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است . ارد بزرگ
__** __به قلم: فرزانه شیدا__**__
Farzaneh Sheida
fsheida
f.sheida
پیشدار میهن داری فرزندان خویش می شوند ، به کشورشان پشت کرده اند .* ارد بزرگ
نظرات
ارسال یک نظر